بر روی ۵ میمون تحقیقی انجام شد به این صورت که آنها را در قفسی قرار دادند که در آنجا یک نردبان و بالای آن مقداری موز بود. وقتی یکی از میمونها برای برداشتن موز از نردبان بالا میرفت روی بقیه میمونها آب سرد ریخته میشد آنها چندین و چندبار تلاش کردند تا به موز دسترسی پیدا کنند اما هر بار به دلیل ریخته شدن آب بسیار سرد، نتوانستند این کار را انجام دهند بعد از مدتی هر میمونی که تلاش میکرد بالا برود تا آن موز را بخورد، میمون هایی که پایین بودند او را کتک می زدند و نمیگذاشتند که آن میمون از پله بالا برود. ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ میگیرند ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﻤﻮنﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺗﺎﺯﻩ وارد ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻣﻮﺯ میخواهد از نردبان بالا برود. اما مثل سابق سایر میمون ها تا میتوانستند آن میمون جدید را کتک می زدند. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻥ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ یاد ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺴﺘﯽ ﺍﺯ ﻧﺮﺩﺑﺎن ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ. هرچند دلیل این ممانعت را کماکان نمیداند. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺩﻭﻡ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻊ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ. جالب اینجاست ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﺘﮏﺯﺩﻥ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺩﻭﻡ ﻫﻤﮑﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
به تدریج همهی میمون های داخل قفس را در آوردند و به جای آنها میمون های جدیدی قرار دادند. اما اینها هم که هیچگاه تجربهی ریخته شدن آب سرد از سقف قفس را نداشتند، باز هم تلاشی برای رسیدن به موزهای روی سقف نمیکردند. در واقع میمون های جدید تجربهای را از گذشتگان خودشان دریافت کرده بودند که اساساً خود آنها هیچگاه صحت آن را امتحان نکرده بودند. ﺣﺎﻻ ﺁﻧﭽﻪ باقی ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ حتی هیچ کدامشان ﺩﻭﺵ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﺮ ﻣﯿﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺭﺍ ﮐﺘﮏ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ. اگر به فرض بتوانیم از میمون ها این سؤال را بپرسیم که چرا هر میمونی که به سمت نردبان میرود را کتک میزنید، احتمالاً جواب آنها این بود. نمیدانم! این رسم است. همه این کار را میکنند.
واقعیت تلخ این است که بسیاری از ما انسانها هم شبیه این تحقیق عمل میکنیم روشها و کارهای جدید را امتحان نمیکنیم. بدین گونه است که طرز فکر ایستا به شکل یک الگوی رفتاری در ذهن ما شکل می گیرد. الگویی که برای رسیدن به هدفی خاص، ما را به رفتارهای مشخصی سوق میدهد. اما آیا همیشه الگوی رفتاریای که در زمانی خاص انتخاب کردهایم، برای ما مناسب است؟ آیا همیشه هدفی که تعیین کردهایم، همان هدفی است که در دل ما میگردد؟
با توجه به تحولات پویای دنیای امروز ما، ممکن است هدف واقعی ما تغییر کند، در نتیجه الگوی رفتاری ما نیز باید با تغییرات هماهنگ شود. در حالت ایده آل، طرز فکرمان باید رشد باشد تا به راحتی بتوانیم با تحولات پویای دنیا، هماهنگ شویم. یکی از دلایل اصلی ثابت بودن طرز فکرمان، عدم آگاهی از نیاز به تغییر و بهبود است. زمانی که افراد به طرز فکری عادت کردهاند، ممکن است نتوانند آن را کنار بگذارند و به دنبال راه حلهای جدید باشند. همچنین، ترس از تغییر و عدم قطعیت نیز میتواند باعث ثابت ماندن طرز فکر شود. در برخی موارد، آدمها به این فکر میکنند که اگر تغییر کنند، قضیه بدتر از قبل شده و بهتر است همانطور که هستند باشند.
بنابراین، یکی از عوامل اصلی تثبیت طرز فکر ما این است که به دلیل تجربههای قبلی، ذهنمان ما را به سمتی میکشد که الگوی فکریمان را ثابت نگه دارد و با استفاده از این الگوها، به سرعت درک جهان را فراهم کند. به نظر میرسد که این روند برای ما باعث صرفهجویی در زمان و انرژی می شود، اما در عین حال، مانع از رشد و توسعه ما می گردد.
از آنجا که طرز فکر ما از تجربهها و الگوهای قبلی تغذیه میشود، تغییر آن نیاز به پذیرش و تجربه جدید دارد. برای این منظور، به دنبال فرصتهای جدید بگردیم، با افرادی که نظرات و تجربیات متفاوتی دارند، در ارتباط باشیم و به کسب دانش و تجربه جدید ادامه دهیم. با شناختن و درک الگوهای فکریمان آغاز کنیم و سپس به تحلیل و بررسی آنها بپردازیم. این شامل شناسایی نقاط ضعف و قوت، بررسی اعتقادات و ارزشهای فردی و دیدگاههای فردی است.
بهتر است به جای تقلید از دیگران هوشمندانه روشهای جدید را امتحان کنیم و این سؤال را از خودمان بپرسیم چرا دارم این کار را میکنم؟ چطور طرز فکرم را میتوانم تغییر بدهم؟
در نهایت، باید به یاد داشت که تغییر طرز فکر، یک فرایند طولانی و پیچیده است و نیازمند تلاش و پیگیری است
اقدامک:
اگر میخواهید طرز فکر خود را به رشد برسانید، باید بفهمید که چرا ثابت شده است. باید به دنبال عواملی بگردید که باعث ثابت ماندن طرز فکر شما شدهاند و در این باره با خودتان بحث کنید. آیا ترس از تغییر دارید؟ آیا در برابر نظرات جدید گشوده هستید؟ آیا تا به حال تجربه تغییراتی در زندگی خود داشتهاید؟